یک روزی مطلبی خوندم خیلی جالب بودش . . .
و داستان جالبی بود که کوتاه شدشو میگم . . .
روزی دو برادری بودند . . .
در مرور زمان و سپری شدن روزها . . .
یکی الکلی شد و حق به جانب و نیاز نمیدید و دایره ای کوچک برای خودش ایجاد کرد . . .
و برادر دیگر تاجری موفق و ثروتمند از دانش . . .
نکته جالب داستان این بود که هردو یک بهانه و دلیل را برای زندگی خودشان می آوردند و آن هم این بود ---» پدرمان الکلی بود . . .
تفکر و نگرش و عملکرد به نوع نگاه خودمون از موضوعات بر میگرده. . . اینکه چه چیزی جلورومون بیاد . . .
سنگی که به پامون میخوره . . .
اینکه هرکاری بخواییم بکنیم و انتظارات داشته باشیم و بخواییم اتفاق دیگه ای بشه نمیشه . . .
یک مثل قدیمی هست که میگه. . .
گندم بکاری . . . گندم در میاد . . .
جو بکاری. . . جو در میاد . . .
نمیشه که جو بکاری و گندم در بیاد . . .
و تفسیر و بندازی گردن خاک و آب و هوا و آفت و هرچیز دیگه ای . . .