ما ۳ تا . . .

در دره ای تاریک و عمیق . . . 

بهمراه ماری سیاه با چشمانی قرمز  بر دور گردنم . . . 

سوار بر اسب سیاهی با نفس های آتشین می رویم . . . 

هر سه گمشده ای در دنیا های مختلف هستیم . . . 

تا در این دره تاریک به همراه هم پیش به سوی اعماقی نا پیدا می رویم . . . 

تا زمانی که شاید مار دلش خواست حلقه دور گردنم را سفت کند . . . 

یا اسب سیاهم دیگر راه نرود و دلش بخواهد به زیر خاک در خوابی سنگین برود . . . 

و همچنان به دنبال جایی نامشخص . . .  شاید . . . شاید . . . شاید . . .

[ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰ ] [ 23 ] [ The JokeR ] [ ]
آخرین مطالب