در دره ای تاریک . . .

چقدر در میان ستاره های این شب تاریک 

تنها و غمگین می گذریم 

سوار بر اسبی سیاه با نفس های آتشین . . . 

برگشته از جنگی که تنها بازمانده اش من و اسبم

و ماری که در دوره گردنم با آرامشی غمناک پیچیده . . . 

به گویی هر از گاهی از سر خواستنش حلقه دور گردنم را تنگ تر میکند . . . 

هر ۳ به یک فکر در دره ای تاریک میرویم . . . 

به اتفاقات گذشته دیروز می‌نگریم . . . 

چگونه زنده مانده ایم . . . چه شد ؟ 

لحظات کوچک برق آسا از ذهن هر ۳ مان میگذرد . . . 

ضربه های خشمگین ساعقه های آتشین . . . 

همچنان اسب سیاهم نفس های آتشین داشت . . . 

بی هدف می‌رفتیم . . . 

تصاویر حقیقی دیروز بر روی چشمان مار حک شده بودند . . . 

و همچنان از سر شیطنت مار گونه اش حلقه دور گردنم را کمی تنگ تر میکرد . . . هر دفعه تنگ تر . . .

 

[ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰ ] [ 14 ] [ The JokeR ] [ ]
آخرین مطالب