هیچ وقت از کافی شاپ نیامده . وقتی که آدم های رنگارنگ رو می بینم که به زور دارند به هم لبخند می زنند ، حالم به هم می خورد .
بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی از کافی شاپ ها ، همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم ، دیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست .
برایم جالب بود ! پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد .
دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت : پولش را می دهم ، هیچ چیز مجانی ای نمی خواهم .
کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت : یه بستنی میوه ای چند است ؟
پیشخدمت با بی حوصلگی گفت : پنج دلار .
دختر بچه دست کرد توی لباسش و پولهایش را بیرون آورد و شروع به شمردن پولهایش کرد . بعد دوباره گفت یک بستنی ساده چند است ؟
پیشخدمت بی حوصله تر از دفعه ی قبل گفت : سه دلار .
دختر آدامس فروش گفت : پس یک بستنی ساده بدهید .
پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود ! (احتمالا مخلوطی از ته مانده ی بقیه ی بستنی ها بود . )
دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت . وقتی که پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد ، دید کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام !
ba tashakor az site shahre ghese
