چرا دیگه کسی رو دوست ندارم ؟ چرا از عشقم دورم ؟ چرا عاشقم ؟ چرا موجودی به نام انسانم ؟ چرا مرگ رو می خوام ؟ چرا مرگ نمی یاد سراغم ؟ چرا تنها و وفادارترین دوستم تنهای هستش ؟ چرا ارامش رو نمی شناسم ؟ چرا زندگی رو دوست ندارم ؟
چرا دستام هنوز می لرزه ؟ چرا دیگه گونه هام خیس نیست ؟ همش یه خواب بود ای کاش خواب نبود و من واقعا تو جهنم بودم
این همه چرا ولی همش بی جواب - این همه زندگی ولی همش مرگ - این همه شادی ولی همش غم - این همه ادم ولی همش گرگ - این همه مهربونی ولی همش سردی - این همه خوبی ولی همش ......... همش چی ؟ خودمم نمی دونم
از بچگی یاد گرفتم فقط خوبی و مهربونی و محبت کنم ولی هیچوقت از کسی انتظار نداشته باشم - انتظار نداشته باشم که کسی بهم مهربونی کنه - محبت کنه - خوبی کنه - تو اغوش خودش بگیره - یاد گرفتم این انتظار ها رو از کسی نداشته باشم
و خیلی چیزهای دیگه مثل این ها رو یاد گرفتم - راستی یادم نبود معلممو بهتون معرفی کنم - اسم معلمم که خیلی چیزها رو از بچگی بهم یاد داده -زندگی- هستش
يک ساعت تمام ، بدون آنکه يک کلام حرف بزنم به رويش نگاه کردم
فرياد کشيد : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمي زني ؟
گفتم : نشنيدي ؟ .... برو
گل سرخي به او دادم ، گل زردي به من داد
براي يک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسيدم : مگر از من متنفري ؟
گفت : نه باور کن ،نه ! ولي چون تو را واقعا دوست دارم ، نمي خواهم
پس از آنکه کام از من گرفتي ، براي پيدا کردن گل زرد ، زحمتي
به خود هموار کني
از باده ي نيست سر خوشم ، سرخوش و مست
بيزارم و دلشکسته ،ازهر چه که هست
من هست به نيست دادم ، افسوس که نيست
در حسرت هست پشت من پک شکست
از بس کف دست بر جبين کوبيدم
تا بگذر ازس رم ، پريشاني من
نقش کف دست ! محو شد ، ريخت به هم
شد چين و شکن ، به روي پيشاني من