در هیاهوی این شهر...
فریاد می زنم بر آسمان....
خورشید تابنده اش فقط می نگرد به من....در سکوتش....
نه ابری می آید...نه قطره ای از باران...
نشسته ام در زیر آسمان....
به همراه پاکتی از سیگارهایم....
به آغوشت...به بوسه هایت...به زندگیت...به خودت....هر روز و هر روز فکر می کنم....
من با این درد زندگی می کنم....
فریاد هایم ساکت تر از همیشه در کنارم نشسته اند و به من می نگرند...
فکرم آشفته است..دلم عاشق است...آآه روحم درد می کند....دردی که علاجش فقط پیش توست...
ای خدا...علاجش فقط پیش توست......
در هیاهوی این شهر قدم می زنم....در برگ های کتاب داستان زندگی ام...
قصه ها نوشته ام و گفته ام برای دیگران...قصه های طنزی که خنداندشان....
اما فقط خود می دانم که چقدر این قصه های طنز.. تلخ و واقعی و سخت است.....
The JOkeR
[ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۱ ] [ 21 ] [ The JokeR ] [ ]
